بهمن ماه 1361 ساعت 2 بعد از ظهر زنگ خانه به صدا در مي آيد. پدر كه نزديكترين نفر به درب است، آن را باز مي كند. خودرويي و دو نفر كه متواضعانه سلام مي كنند، كادر چشم هايش را پر مي كنند؛ يكي از آنها در حالي كه لبخندي صميمي بر لب دارد، با دو دست نامه اي تقديم مي كند. آنگاه آنها خداحافظي مي كنند و مي روند. آنقدر غرق نامه مي شود كه رفتن آنها را متوجه نمي شود. چرخي مي خورد و به درون خانه مي رود.
چيزي غريب در دلش و التهابي شديد از جستجو در درونش شكوفه مي زند. نامه از طرف رياست جمهور، حضرت آيت الله خامنه اي است و او متعجبانه پشت و روي پاكت نامه را خوب نگاه مي كند. با خود مي گويد: رئيس جمهور كجا و منزل ما كجا؟ شايد نامه مال كسي ديگر است و آنها اشتباهي آن را آورده اند، ولي آدرس دقيقا درست است؛ نامه مربوط به پسرش حسن است، اما او بي آنكه متوجه باشد، حريصانه نامه را باز مي كند مي خواند:
بسمه تعالي
برادر حسن درويش فرمانده لشکر 15 امام حسن ـ عليه السلام
شهادت پاسداران عزيز و سرافراز و سرخ رويان دنيا و آخرت، برادران حسن باقري و مجيد بقايي و برادران شهيد همراه آنان را به شما همسنگر مقاومشان تبريك و تسليت مي گوييم و ياد همه كبوتران خونين بال انقلاب اسلامي را گرامي مي داريم.
اميدوار به رحمت خدا و مطمئن به پيروزي نهايي، راه آن عزيزان را تا پايان ادامه دهيد. «و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مومنين»
سيد علي خامنه اي
رئيس جمهوري اسلامي ايران
امضاي حضرت آيت الله خامنه اي در پايين نامه برق شادي را در چشمان پدر به همراه مي آورد. ولي متعجبانه هنوز به عنوان نامه خيره شده است. همانجايي كه نوشته شده: برادر حسن درويش، فرمانده لشکر 15 امام حسن ـ عليه السلام.
پدر با خود مي گويد: آيا درست نوشته اند؟ حسن پسرم فرمانده لشکر است؟ ولي چرا هر وقت مي پرسيدم در جبهه چه كاره اي هيچ وقت جواب درستي به من نمي داد و فقط مي گفت: مثل همه بسيجي ها پست مي دهم. روي به آسمان مي كند و در حالي كه همچنان خوشحال است، زير لب مي گويد: خدايا شكر كه پسرم فرمانده لشکر توست و بعد به تندي مثل بچه اي که ناشيگرانه بخواهد خطايش را بپوشاند، در نامه را مي بندد و در حياط خانه، نامه را به حسن مي دهد. حسن نگاهي مشكوك به نامه مي كند. آن را باز مي كند و مي خواند متعجبانه مي پرسد:
پدر؛ در نامه باز بود؟
- نه بسته بود.
- پس كي آن را باز كرد؟
پدر با شرمساري مي گويد: ببخش فرزندم من آن را باز كردم.
مثل كسي كه دوست نداشته باشد، جواب مثبت بشنود، مي پرسد: حتما آن را هم خوانده اي؟
پدر با همان لحن شرمساري مي گويد: بله فرزندم و فهميدم كه تو فرمانده اي؛ چيزي كه هميشه از من پنهان كرده بودي.
حسن عقب عقب مي رود و به جايي تكيه مي دهد و مي گويد: من فقط براي اسلام و اجراي احكام قرآن به سپاه رفته ام. به من فرمانده نگوييد. من خاك پاي بسيجيانم، من فقط يك خدمتگزارم. حضرت امام با آن عظمت روحي اش مي گويد: به من رهبر نگوييد خدمتگزار بگوييد و من كه خاك پاي اويم به خود لقب فرمانده بدهم؟
ولي پدر با لبخند رضايت بخشي مثل كسي كه قند در دلش آب كرده باشند، همچنان به حسن مي نگرد؛ نگريستني كه هيچ شباهتي با نگاه هاي پیشینش ندارد.
نظرات شما عزیزان: